ترنم جانترنم جان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

❤براي قشنگترين زمزمه هستي؛ترنم❤

حمام رفتن با باباجون

ديروز (3 سال و 2 ماهگيت) به باباجون گير داده بودي كه به حمام ببردت و هرچي به تو گفتم كه نمي تواند تو را بشويد و آب در گوشت مي رود قانع نشدي و گفتي: « بو گرفته ام ،گوشم را با حوله خشك مي كنم». خلاصه تا من رفتم آموزشگاه و آمدم تو با باباجون رفته بودي حمام و بيرون هم نمي آمدي و كلي خوشت آمده بود. اين هم از عكسهاي گذشته ات   ...
28 مهر 1392

كودكم روزت مبارك

    من بودم و اوج بال من کودکی ام دریا دریا زلال من کودکی ام دنباله ی بادبادکی در کف باد من بودم و بی خیال من کودکی ام  Happy baby day ...
16 مهر 1392

تلاش براي به مهد رفتنت

با هوشكم! ديشب( 3 سال و 1 ماه و 18 روز) تمام اعداد انگليسي روي گوشي تلفن را ياد گرفتي و از من مي خواستي تا شماره تلفن خودم و مامان جون را رقم به رقم بخوانم تا شماره بگيري و كلي خوشت آمده بود. دعاي فرج و سوره توحيد راهم حفظي. عاشق رنگ آميزي و كتاب كار هستي. در منزل به خاطر اين كه تو را به مهد نبرم همش مي گي:« من تو را خيلي دوست دارم ، عاشقتم» و كلي شيرين زبوني مي كني تا من كوتاه بيايم و مي گي :« 6 سالم بشه ميرم مدرسه، نمي خوام مهد برم، نمي خوام هيچي ياد بگيرم».  امروز هم چون مي دانستم پدرت و مامان جون و باباجون منعطف هستند و دلشان با بغض و گريه هايت به رحم مي آيد مرخصي ساعتي گرفتم و خودم ص...
14 مهر 1392

بيقراري در مهد

هنوز با اين كه يك هفته از مهد رفتنت گذشته بيقراري و اسم مهد كه مياد غم عالم تو را فرا مي گيرد. شب كه ميشه مي گي: «مامان من امروز رفتم مهد، الان ديگه منو نمي بري مهد؟» و من مي گم:« الان كه شبه بايد بخوابي،صبح كه بشه بايد بروي مهد». فوراً اشك در چشمانت حلقه مي زند و بغض مي كني. هر صبح كه من يا بابا يا مامان جون تو را به مهد مي بريم با كلي گريه و التماس مواجه مي شويم و وقتي هم كه براي بردنت مي آييم انگار از قفس رها شدي و همش چشمان زيبايت قرمز و باراني است.  تنها مزيت مهد رفتنت اين است كه خوابت تنظيم شده است ، شبها ساعت 10 الي 5/10 مي خوابي و صبح ساعت 8 بيدار مي شوي  ولي بهانه گير شده اي و وابستگي ات به من دو ب...
8 مهر 1392

روز اول مهد كودك

روز اول و دوم مهر را مرخصي گرفتم تا خودم به مهد كودك ببرم و بياورمت.بدون بهانه داخل مهد رفتي ومن 1 ساعت بيرون نشستم البته تا در باز مي شد و چشمت به من مي خورد از مراسم جشنتان مي آمدي بيرون و به من مي چسبيدي. قرآن خواندي و جايزه گرفته بودي.        رفتم خانه تا يك ساعت ديگر دنبالت بيايم و تو آن قدر به بهانه من بيرون نيايي. وقتي آمدم صداي گريه ات در راه پله پيچيده بود اصلاً فكر نمي كردم دختري كه عاشق مهد بود و بنا به درخواست خودش ثبت نامش كرده بودم تا از تنهايي بيرون بيايد و با بچه ها بازي كند اينطور بيقراري كند و با چشمان قرمز و اشك آلود، با ديدن من گفتي:« مامان نفسم ديگه بالا نمياد» الهي ب...
3 مهر 1392

مي خوام برم مهدكودك

می خوام برم جایی که مهد کودک اسمشه برای ما بچه ها بهتر از اون نمی شه جایی که ما بچه ها شعر و سرود می خونیم با همدیگه دوست می شیم ، قدر همو می دونیم     ...
3 مهر 1392

در تداركات مهد كودك

گل دختر نازم! قبل از رفتنت به مهد، روانه بازار شديم تا طبق دستور مدير مهد،براي غذا خوردنت ظروف استيل پيدا كنيم. واي كه چه كيفي مي كنم وقتي برايت وسايل نوشتاري مي خرم انگار خودم مي خواهم به مدرسه بروم. خدا را شكر شما هم مثل مامان عاشق درس خواندن هستي. اين هم وسايل مهد كودكت    ...
3 مهر 1392
1